مامان صدیقه آمده
سلام به همه مهربانها من پنج شنبه صبح من و بابا و مامان با هم صبح زود رفتیم فرودگاه من تمام طول راه را خوابیدم وقتی رسیدیم بیدار شدم مامان صدیقه به یک مسافرت طولانی رفته بود و 7 ماهه که ما را ندیده بود همه ما خیلی دلمان برایش تنگ شده بود وقتی آمد مامان و بابا خیلی ذوق کردند مامان صدیقه هم خیلی خوشحال بود و گریه می کرد وقتی خواست من را در آغوش بگیره من نرفتم و به مامانم چسبیدم که خیلی دل مامان صدیق گرفت و گریه کرد خلاصه بابا بهش دلداری داد و همه آمدیم خانه مامان صدیقه برایم یک عالمه چیزهای خوشکل آورده و کلی هم با من بازی کرد به طوری که همان روز اول باهش دوست شدم و وقتی می رفت دنبالش می گشتم و گریه می کردم مامان صدیقه...